هر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم نماند بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، ز پیش فرست
عمر برَف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غَره هنوز
هر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم نماند بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، ز پیش فرست
عمر برَف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غَره هنوز